می ترسم آره می ترسم این روزها، ثانیه ها و لحظه ها بگذرند و تموم بشوند و من آنها را درک نکنم .می ترسم از زمان حال لذت نبرم .می ترسم زمان بگذرد و تو بزرگ بشی، مرد بشی، آقا بشی و من خردسالی و کودکی تو را از دست بدهم . آخه من خیلی این روزها را دوست دارم با تمام خستگی هاش، با تمام زحماتش، شب بیداری ها، کم خوابی ها و بی خوابی ها، استرس ها و نگرانی ها...... این روزگار با تو بودن و در کنار تو بودن و با تو بزرگ شدن رو دوست دارم. دوست دارم تمام لحظه ها در کنارت باشم .به تو شیر دادن، برای تو غذا درست کردن، با تو بازی کردن ، به تو عشق و محبت دادن همه و همه اینا رو دوست دارم و می ترسم از زمانی که اینها تموم بشه..................... می ترسم دیگه...